روزگار شیرین



سلام!

تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!

بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و  دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :)
پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !
هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم رو معرفی کنم می خوام بگم بیست و یک سالمه، و ناگهان به خودم میام که از اون موقع ۲ سال گذشته.

مامانم وقتی می گفت که هنوز خودش رو ۱۸ ساله احساس می کنه، درکش نمی کردم. الآن می فهمم این حس رو. و باید باهاش یاد بگیرم زندگی کنم.

می خوام از عروسی و زن های باردار عکاسی کنم. براش می خوام یه کارت پستال درست کنم به آلمانی و انگلیسی و تبلیغ کنم. برم نمایشگاه های عروس و بارداری و معرفی کنم خودم رو به همه :))) یه جوری باید در آمد کسب کرد دیگه! و از یه جا باید شروع کرد! حتی با اعتماد به نفس کاذب.

حالم خوبه بسی،

بدرود :)


سلام.

امسال بار ها به من فمینیست گفته شد، قبل از این که خودم بگم فمینیست هستم یا اصلا دوست دارم یکی باشم.
فمینیسم برای من البته اینه که بکوشیم حال زن ها و مرد ها خوب باشه، کلیشه ها و تبعیض های جنسی رو از بین ببرمیا لااقل ضعیف ترشون کنم و آدم ها اذیت نشوند.
می خوام زن ها کار هایی که دوست دارند را انجام دهند و مرد ها بتوانند گریه کنند! کسی به خاطر جنسیت اش محدود نشه.

در سفر آخرم به ایران، یکی از دوست هایم مدام از من می پرسید چرا یک فمینیست افراطی شدم.
مدعیست که فمینیسته، ولی وقتی حرف از تعرض میشه، میگه تو زیادی حساسی. بهت که نشده.
در دانمارک دوستی پیدا کردم از هند. میگفت تو شهری که بود، در نوجوانی هر روز بهش تعرض میشده. ولی به کسی نمی تونست چیزی بگه. چون مثلا اگه مامانش می فهمید، برای حفاظت از دخترش نمی گذاشت دیگر مدرسه بره. می گفت دیگه هیچ وقت به اون شهر بر نگشته. با این که الآن بزرگ شده و قویه. ولی انگار اون ترس خیلی عمیقه که نمی تونه باهاش مقابل بشه.
قبلا مو های دستانم را می کندم که زیبا تر شوم. انگار برای زیبایی باید زجر کشید. دیگر این کار را نمی کنم و همان دوست ایرانی ام، از دوست پسرم با اکراه پرسید آیا واقعا مو های دستم برایش جذاب هستند.
عموم هم میگه این حرفای فمینیستی باد گرم بیش نیستند.
میگه همون زن هایی که میگن مو های بدنشون رو نمی زنند هم وقتی میرن اسپا و استخر یا دریا، می زنند.
نکته اینه که تمام نی که تبلیغ می کنند برای نزدن موی بدن، برای خود مختاری تبلیغ می کنند. تبلیغ می کنند که اگر خودمون دلمون می خواد، کاری رو انجام دهیم. نه برای ترس از فکر دیگران. مثل این که من برای ترسم از اکراهِ دوستِ ایرانیم، مو های دستم را بزنم. حد اقل نیم ساعت تا یک ساعتِ عمرم را به کندن مو هایم بگذرانم. سپس پوست خوشک شده و حساس شده ام را مدام کرم بزنم و خارش و سوزش را تحمل کنم. مگر او حاضر است برای من مو های سینه و کمرش را بکند؟ یا مو های پایش را؟
یا مثلا نریم با دوست هامون دریا یا استخر چون یادمون رفته شب قبل مو های پامون رو بزنیم و از فکر دیگران می ترسیم.

چیزی که خیلی ها براش می جنگند، خود مختاری و احترامه. من به دیگران احترام بگذارم و آن ها هم به من.

دوستم نخواست بپذیره که همه ی زن هایی که من میشناسم، حد اقل یک دفعه تعرض را تجربه کردند.
من که بار ها چنین تجربیاتی داشتم و فکر می کنم خیلی ها مثل من هستند. اما خیلی ها راجع به اش صحبت نمی کنند. یا براشون خیلی معمولی شده، یا گوشی نخواسته بشنوه. شاید هم احساس شرم باعث سکوتشون شده.
در ایران مثلا، تجربه ی تعرض معمولی شده. انگار تقصیر زن هاست. مو هاشون و پوستشون رو بپوشانند تا کسی اذیتشون نکنه. پسر ها هم چادر سرشون کنند که کسی اذیتشون نکنه؟!
اابته در اروپا هم پیش میاد که میگن به خاطر پوششِ ی، آن زن تمایل اش به تعرض یا حتی را نشان داده.

تعرض می تونه نگاه باشه، کلام، تعقیب کردن، نزدیک شدن و لمس کردن بدون رضایت طرف مقابل - لفظی، عینی، رفتاری و فیزیکی.

گاه اتقاقی که می افته آن قدر عجیبه که باورت نمیشه حست درسته و واقعا به فضای شخصی ات تعرض شده.
مثل وقتی که موتوری به بحانه ی حفظ موتورش، دست به پام زد.
یا دوست دوستم بار ها دست میزد به من، چرا که دوستان گاه هم را بقل می کنند، اما نه وقتی یکی از آنان دیگر نمی خواهد.
یا وقتی سرباز بقلت در تاکسی دستش رو روی پات گذاشته و وقتی پیاده میشی می فهمی دستش نباید آنجا می بود.
بار ها تعقیب شدم و به اجبار وارد دیالوگ با کسی که نمی خواستم شدم.
مزاحمت، تعرض و اذیت کننده هستند!
یکی دیگر از مشکلات اینه که فکر می کنیم اتفاقی که می افته، قسمتی از جامعه است و تو ای که زن یا دختر هستی، حقت همین است. چون زنی.

ولی این اشتباهه!

برای همین من امروز فمینیست هستم و به این موضوع افتخار می کنم.

برای زن بودن نمی خواهم احساس شرم کنم، بدنم را دوست نداشته باشم، از آلت جنسیم بدم بیاد و خودم را مقصرِ اتفاقات بدی که برایم می افتند، بدانم.

ویوا لا وولوا !

بدرود


سلام.

الآن در اتاقم در هومه ی شهر آرهوسِ دانمارک هستم. دوشنبه آمدم اینجا برای یک ترم تحصیل.
می دونی ترسِ اصلیِ من چیه بود تو کل روز های گذشته؟ یعنی چیزی که بیشتر از کم آوردن پول و موفق نشدن در تحصیلم می ترسونتم این که دوست پیدا نکنم. و راستش من معمولا من راحت با آدم ها ارتباط می گیرم. اما این ترس خیلی عمیق در من هست.
چرا؟ هنوز دقیق نمی دانم. احتمالا تنها یک علت ندارد، بلکه افکار، تجربیات و احساسات زیادی باعث این ترس در من شدند. شاید در مهد کودک شروع شد جایی بود که ازش بدم می آمد. بعد حس تنهایی داشتم و دوست داشتم زود مامانم بیاد دنبالم. بعد پیش دبستانی هم به نظرم خیلی اجتماعی نبودم یه بار هم در صف صبحگاهی خودم را خیس کردم. و احساس شرم که بارها و بارها داشتم اش. ولی چرا باید برای انسان بودن خجالت بکشیم؟ برای فهمیدن این باید هنوز خیلی مطالعه کنم. و کلاس اول که دوستام صبح مدرسه می رفتند و من بعد از ظهر و نتونستم آنجا هم دوستی که زنگ های تفریحمون یادم باشه، پیدا کنم. با مهاجرتمونم جلوی این چالش بودم، کلاس چهارم با کل کلاس دوست بودم. ولی بعدش، به خصوص کلاس هفتم تو کلاسم دوستی نداشتم. فکر کنم برای این تجربیات، همیشه این ترس رو دارم.

انگار خواب هست همه چیز.

فوتِ ل. خانم. هنور انگار تو ایرانه و می رقصه و شوخی می کنه با عزیزانش. نمی دونم کی باور می کنم.

بعد رابطه ام با مردِ مصریم تازه و زیباست. همراهم آمد ایران رابطه مون قشنگه. صمیمی هستیم باهم و کمکم می کنه آدم بهتری باشم.

خانواده و فامیل هم گاه ایرانی بودنم رو نا خود آگاه می خواد ازم بگیره، گاه فکر می کنم ترد میشم.

ولی! حالم از روز های گذشته بهتره و شوق دارم برای چیز های تازه ای که یاد خواهم گرفت :)

و تا الآن که چند ساعت از شروع نوشتن گذشته، بیرون برف باریده و نشسته.
به این فکر می کنم که قدیم که اینترنت و تلفن نبوده، چه قدر رفتن به جای تازه سخت بوده!!!! مثلا وقتی مامان و بابام جایی می رفتند. یا سربازیِ داییم از دیدن غم و سختی های دیگران، ناراحت میشم. هوم.

بدرود


سلام.

برای هیچ کسی احتمالا دلم بیشتر از برای خانواده ام تنگ نخواهد شد.
وقتی به نبودشون فکر می کنم، از فشار بغض ته گلویم درد میگیره. انگار یکی گردنم را فشار بده.

وقتی نباشند، خفه میشم. اکسیژم به روحم نخواهد رسید و روحم می میرد.

بدرود.


سلام!

دو هفته ی دیگه ایران هستم. شش ماه کار آموزیم در رومه به پایان رسیده و قدم های بعدی ام را بر می دارم.
امروز پس از قهوه ی عصرانه ی من و همخانه هام، از فروشگاه رو به روی رومه عبور کردیم و لباس های پشت شیشه را تماشا کردیم. باید بگم که تو راه قهوه، از بدهی هامون گفتیم. از وام دولت برای تحصیل که باید دو سال بعد از اتمام تحصیل پس اش دهیم، از پولِ خانه که دولت زیادی به کریستیان داده بود و حالا باید پس اش دهد، از شکایتی که از من شده و حدود ۳۵۰۰ یورو باید پرداخت کنم، ۵۴۰ یورو ای که به بیمه باید دهم برای ماه های پیش که به خاطر حقوق بالا از بیمه ی خانوادگی خارج شده بودم. واسکو هم از بدهی هایش می گفت. سه سال دیگه، هم بیمه ی خانواده دیگه نیستم و هم دولت دیگه ازم حمایت نمی کنه تا سه سال دیگه، باید حقوق ثابت داشته باشم. و تا اون موقع می خوام حتما هیتچ هایک کنم! خلاصه! ما از شیشه های فروشگاه عبور کردیم و کریستیان گفت وقتی پول داشته باشم دوباره، یه کت گرم و قشنگ میگیرم. با یه جفت کفش و یه پلیور. دلم سوخت برای خودمون و تمام آدم هایی که در کشور های مرفه کمتر از ما پول و رفاه دارن. چه برسه به خیلی ندار تر ها.

نوشتم دانمارک دانشگاه قبول شدم؟ اونم شهریه اش ۴۴۰۰ یورو هست، اجاره خانه ۴۰۰ یورو (۴۰۰x۶=۲۴۰۰) و خورد و خوراک. امیدوارم یه روز این پول ها در بیان. در ادامه ی چسناله ی مالیم: چند تا هارد هم باید بخرم و بیمه برای لپتاپ و لنز هایم.

و داستان دختر کبریت فروش یکی از تاثیر گزار ترین داستان هاست برای من در کودکی و نوجوانی.

آهان و ل، دوست پسرم، احتمالا باهام میاد ایران. خواستم همراهم بیاد تا رابطه مون رو بسنجم. و راستش در همین مدت که بحران داشتیم برای ویزا، یه کم ته دلم به این فکر می کنم که احتمالا دوام زیادی نداشته باشیم. سر چیز های کوچیک به این نتیجه رسیدم. امروز مثلا به این خاطر که من دوست دارم هیچهایک کنم تو ایران و اون هیچ کدوم قصه های مسیر رو نمی فهمه چون فارسی بلد نیست، به نتیجه ی رابطه مون طولانی نیست، رسیدم. مگر این که فارسی یاد بگیره. شاید هم فقط اعصابم به خاطر روز های گذشته خرد هست و وقتی ببینیم همو، بهتر بشه حسم. اگر سفر ایرانش جور شه، یک سفر ماجرا جویانه رو تجربه می کنیم که رابطه مون رو امتحان خواهد کرد.

این از این روز ها.

می دونی، به هر حال زندگی در جریانه.  هر هفته، اتفاقاتی می افتند که هفته ی گذشته اش انتظارشون رو نداشتم. هی غافلگیر میشم. و این، با این که چالش های زیادی گاه برایم داره، فوق العاده است.

شاید تنها مشکلم که تلاش خاصی براش نمی کنم، چاقیم باشه. بعد از این همه سال و این همه اتفاق، هنوز این چمدون برام قفل مانده و کنارم در تاریکی میاد. در تاریکی چون پنهانش می کنم. نه اندازه ی بدنم را، این که باهاش خیلی اوکی نیستم را پنهان می کنم.
به ل آخر هفته گفتم که قبلا فکر می کردم چون چاق هستم، لیاقت زندگی کردن را ندارم. گفت خوب لاغر کن اگه برات مهمه. که حرف درستی زد. اما! این هم مهم بود که می گفت این فکر اشتباهه که کسی لایق زندگی کردن نباشه. هرچند، او روانکاو من نیست، یه آدم معمولیه.

بدرود.


سلام.

این نوشته ها و مطالب وبلاگ قبلیم، تو اینترنت وول می زنن. می لولن و هستن و وقتی یادم بره وبلاگ داشته ام یا بمیرم، روشون خاک می خوره مثل یه صندوقچه ی قدیمی.

دیشب ل اینجا بود. وقتی بهم رسیدیم، هر دو اصبانی بودیم. اون اصبانی از شلوغی قطار و روز پر کارش، من غمگین و عصبانی از ظعف کاریم و رفتار ل که وانمود کرد روزمره اش جدی تر و پر کار تره تا روز مره ی من.

امروز که رفت، خواستم نامه ی انگیزه ام را بنویسم برای دانمارک تا درخواست بورسیه کنم. سه خط نوشتم، چند ساعت خوابیدم.

دیشب تو رومه گریه کردم. اون موقع واقعا غمگین شده بودم از ادیتِ مجموعه ام.

امروز بابام داشت به زن داداش از مهاجرتشون می گفت از اهواز به تهران. ح صداشو ضبط کرد و برام فرستاد، یه جاش گفته دیگه زبانشون رو یاد گرفته بودیم، تهران حرف می زدیم.» چه قدر زیاد تو خانوادم مهاجرت هست. آیا مهاجرت کلید پیشرفت هست؟

خیلی وقت ها فکر می کنم ل رو اون قدر ها هم دوست ندارم و خیلی با هم فرق داریم که آینده داشته باشیم، ولی براش دلم تنگ میشه وقتی نیست و خوش حالم از بودن اش.

همخونه هام نیستند و من باید ادامه بدم به نوشتن نامه ام 

بدرود.


سلام!

من رفتم فرانسه و توی یکی از جشنواره های قدیمیِ عکاسی خبری شرکت کردم. زمان خیلی خوبی بود که توانستم با دوستام بگذرانم. و انگیزه پیدا کنم برای عکاسی و حرفه ام.

به خاطر اتفاقات زیاد، خلاصه می نویسم :)

دیروز دبیرم تو برنا حالم رو پرسید. بهش گفتم یادتونه به من برنامه نمی دادین به خاطر یه حلقه که از دماغم آویزون بود؟ حالا رومه هر جوری که دلم بخواد می توانم کار کنم.
رسانه هامون داغونن! داغون!

اینستاگرامم رو بستم چون حس خوبی بهم نمی داد و یک عالمه زمانم رو می بلعید. باحال بود که دوستام می دیدن کجام و در چه حالم. ولی من موظف نیستم که به ۲۰۰ نفر نشان دهم زندگیم چگونه است! پس دی اکتیو کردم اش.

برای دانشگاه دانمارک درخواست پذیرش فرستادم و قبول شدم. اما وحشتناک گرونه. دو روز وقت دارم که برای بورسیه های جدید اقدام کنم.

ولی اینا همه قسمتی از سُرسُره ایست که دو ماه پیش سوارش شدم!

وقتی خالم اینا پیشمون بودن، من و م. رابطه مون خیلی راکد شده بود. برای هم دیگه چیزی تعریف نمی کردیم و درکی از زندگی هم نداشتیم. نه حال همو می پرسیدیم، نه می دونستیم دیگری کجاست و چه می کنه. به توافق رساند مرا که تصمیم درست بی خیال شدن هست. بیخیال شدیم. رفتم فرانسه و با دوستم خیلی زیاد صحبت کردم و اتفاقی که بین من و ل. افتاد رو تحلیل کردیم. ل تجربه ی اولین بوسه ام بود. که قبل از اسباب کشیم قطع رابطه کردم. دوستم گفت که مشکلات آینده، برای آینده هستند. از لحظه لذت ببر. اینگونه بود که نشستم روی سُرسُره و به نا معلومی سُر می خورم! فردایش به ل از فرانسه زنگ زدم و گفتم یکشنبه اگه وقت داره، می خوام ببینم اش. دیدمش و حرف زدیم و هفته ی پیش ناهار خانه ی مامانم و بابام دعوت بود. رابطه مون رسمی نیست ولی زیاد بهش سر می زنم و وقتی نمی بینیم همو، با هم تلفنی حرف می زنیم. بهش علاقه مندم، ولی نمی دونم چه قدر دوام داره رابطه مون. حالم خوبه باهاش :)

همچنان از موسیقی بسیار لذت می برم و کتاب می خوانم. دیشب هم فیلم کتاب قانون» و دلشکسته» را دیدم.

در ضمن، به نظرم قشنگیِ خیلی چیز ها، به خصوصی بودنشونه. هر چند خیلی سخت هست برام حرف هایی را برای خودم نگه دارم. مثلا یه کرم تو چاهمون بود، به همه ی دوستام گفتم هم خونه هام ولی از این موضوع خوش حال نبودند. اما سعی دارم که از شخصی بودنِ زندگیم لذت ببرم.
و اینستاگرام، لا اقل برای من و طوری که من ازش استفاده می کردم، موضر هست. هر فکری به ذهنم می رسید، می خواستم به اشتراک بگذارم اش. مثلا هنر باید براش تلاش بشه. نه این که تو گالری مجازی دیده شه. باید رفت موزه و نمایشگاه و پارک و تلاش کرد که با هنر رو به رو شد. راستکی و رو در رو. قدم برداریم، بیاستیم، نیرو جاذبه رو احساس کنیم، بوی محیط رو حس کنیم و دما ی هوا اش رو و صدا ها را بشنویم. برای این نیز، باید از اینستاگرام دور بمانم. که از جهل ام کم شود و بیشتر مطالعه کنم.

با بعضی ها صمیمی تر از قبل شدم، با بعضی ها سرد تر. جریانِ زندگی هم به شوق می آورد ام.

به یاد وبلاگم بودم تو هفته های گذشته. و دوستتون دارم.

بدرود.


سلام!

به خودم میبالم که اولین شب در کپنهاگ در اتاقی ۱۰ دخته در یک هاستل خوابیدم که ۹ مهمانِ دیگر اش مرد بودند. خیلی هم میبالم! چون قبل از ورودم به هاستل می ترسیدم هم اتاقی هایم مرد باشند و با این چالش مقابله کردم. درسته که اتفاق های بد می توانند بی افتند، اما مقابله با چالش ها بهم یاد می دهند که از ترس فلج نشوم.

الآن با دوست پسرم حرف تماس گرفته بودم و او این حس رو نمیده بهم که از تلفن حرف زدن باهام لذت میبره. میگه آخه بهتره که برگردی پیشم، ببینمت. ولی من که نیستم الآن آلمان، تنها راه ارتباطی مون تلفن و اسکایپ هست. خیلی وقت ها من زنگ میزنم بهش. بعد چون یکی مون دستش بنده و نمی تونیم طولانی صحبت کنیم، زود خداحافظی می کنیم. و اینطوری از دید او مثلا امروز چندین بار بهش زنگ زدم. با این که هر دو تماس حد اکثر ۱۰ دقیقه بودند. وقتی اینو میگه، احساس می کنم تماس هایم از ظعیف بودن ام هستند.
وقتی بابا زودتر آلمان بود و فقط گاه به گاه از یاهو مسنجر مامان و بابا تماس می گرفتن چه سخت بوده.
یادمه از شنیدن داستان آشنایی مامان و بابا هیچ وقت خسته نمی شدم و هیجان انگیز ترین و جذاب ترین قصه بود برام.
یه قصه ی دیگه ی مورد علاقه ام راجع به ماری بود که به خانه ی پدر و مادر بزرگم رفته بود و بابا بزرگ قهرمانانه مار را شکار کرده و در کیسه آشغالی که چندین دور بالای سر خود در هوا چرخوانده، به خیلی دور پرتاب کرده.

بعضی وقت ها فکر می کنم من و دوست پسر در آینده از هم جدا میشیم چون من زیاد سفر می روم. هر چه پیش آید، خوش آید.

امروز عصر عجیبی داره.
تجربه ی هاستل را می پسندم. هر روز آدم های جدیدی در اتاق ات هستند و قصه های جدید می بینی. بلدم از تنها بودنم لذت ببرم. برم تو دنیای خیال. شایدم در هاستل اینطوریه چون همه مسافر هستند. 

امروز فکر کردم پروازم را برای ایران به مقصد استانبول بگیرم و با قطار برم تهران. اما قطار هم سختی های خودش رو داره و شاید حتی گرون تر از هواپیما بشه. ببینیم چه تصمیمی می گیرم :)

بدرود


سلام!

دوست پسرم با دوستش رفته اسکاتلند. روز اول سفرش تا ۱۲ خوابیدم و بعد نان پختم، ماست درست کردم و شام برای مامان و بابام آماده کردم. اولش برام رفتن اش خیلی سخت بود. و سعی می کنم کم بهش پیام بدم که بتونه از طبیعت گردی لذت ببره.

این روز ها درگیرم با درست کردن وبسایتم و فکر کردن راجع به بهتر شدن در کارم. کار آزاد کردن خیلی سخت تر از چیزیه که فکر می کردم. و سرعت حرکت ام خیلی کند هست. امروز خشایار بهم پیشنهاد داد که باهاش همکاری کنم و یه آژانس عکس رو ترویج بدیم. می گفت می خواد تمام انرژیش رو بگذاره برای آژانس اش. و برعکس خیلی وقت ها که تو زندگیم نظر واقعیم رو نمی گم، گفتم که برای من پیشرفت شخصیم خیلی مهمه. ببینیم چی میشه.
بعضی وقت ها یاد سال گذشته می افتم که ح.ف. بود و یکی عالمه قول و وعده ی گنده و توش هیچی نبود. بعد به خودم می خندم که چه قدر جدی بود برام حرف هاش. و افسوس زمانی که گذاشتم را می خورم.

امروز یه نامه ای اومد که در نتیجه اش پول زیادی رو به دولت باید پرداخت کنیم. بعد از تماس تلفنی با مامان، چند دقیقه نشسته بودم رو پله های خونه. به شلوارم نگاه کردم و خرده های پوست روش ریخته بود.

یک  ساعت دیگه میرم فیزیوتراپی برای کمر دردم. بلکه خوب بشه.

این که خانه هایی هستند مثل خانه ی پدر و مادر بزرگ ها که همیشه کسی در آنجا هست، یک نعمت است.

بدرود.


سلام.

دوست پسرم برام از هند پارچه آورد. پارچه های ابریشم. بهش گفتم تو ایران وقتی بله برون میگیرن، به عروس پارچه می دهند. الآن ما یه جورایی خودمون واسه خودمون ایرانی نامزدیم.»

راستش وقتی کتاب عطر سنبل، بوی کاج» را خواندم. خیلی از تجربیات شرح شده در داستان برام آشنا بودند. ولی فکر نمی کردم به مردی غیر ایرانی دل ببندم.
مامانم میگه یک سیب رو وقتی بیاندازیم هوا، هزار بار میچرخه تا برسه دوباره پایین. یعنی نمی دونیم زندگی چه طوری میشه. و همینش جادویی و سحر آمیزه برام. دوست پسرم یه اتفاق جادویی تو زندگیمه. و تا قبل از ایجاد صمیمتِ بینمون، من فکر می کردم این نوع روابط رو تجربه نمی کنم. انگار نمی دیدم تو خودم لایق آرامش و محبت باشم. بعد اومد و یک عالمه چیز بهم یاد داد. خیلی نمی تونه راجع به احساساتش حرف بزنه، ولی با رفتارش بهم نشون میده. و هر صبحی که بیدار میشم و آغوش اش رو احساس می کنم، خدا رو شکر می کنم برای بودنش کنارم.

 

و البته امروز یاد گرفتم که برای نظرم بجنگم. یک هفته قراره برم تو نمایشگاه کشاورزی کار کنم. کار فرما هی حرف های تازه میزد. ولی باید سر قرار اولیه مون می موندیم. و خوش حالم که من تونستم سر حرفم باشم!

بعد از این همه بحث با کارفرما، برگشتم به درون خودم. آهنگ های زیبا شنیدم و از خودم عکس گرفتم. هنوز بعد از این همه سال، به چهره ی خودم عادت نکردم. عکس هایی که گرفتم خیلی جدی هستند. برام این سوال پیش اومد که چه طور آدم ها جلوی دوربینم راحت اند، وقتی خودم جلوی دوربینم راحت نیستم. و نسبط به بازارم و صنعتم خشم دارم! نسبط به ادیتور ها و عکاس ها که وانمود می کنن چاپ شدن مجموعه هاشون به خاطر محبت ادیتور هاست. همه شون تظاهر می کنن خیلی باهم رفیقن و ادیتور ها میگن که ارتباط گرفتن باهاشون خیلی راحت هست و می خواهند با ما عکاس های جوان آشنا بشن. ولی در یک سطح نیستیم. من جلوی ادیتور ها موذب میشم چون اونان که می تونن بهم کار بدن و باعث شن من از کارم در آمد داشته باشم. اگر به هر دلیلی با من حال نکنند، من شاید بیکار و بی پول شوم و در آخر بی خانمان بشم. خیلی قدرت زیادی دستشونه که من از این بابت خشم گینم. نا برابرییِ در ترازوی همکاری.

 

اینترنت منو می ترسونه. همه چیز توش نگه داری میشه و فضای امن و خصوصیمون رو آروم آروم ازمون میگیره. معمولا وقتی خودم رو جست و جو می کنم، خف می کنم. چرا باید بتونم من با جسنجو کردن اسم آدمی، به راحتی اطلاعات در مورد اش کسب کنم؟ خیلی شفاف بودم و الآن دیگه نمی خوام شفاف باشم. لا اقل کمتر.

بدرود


سلام!

کلمه ی بلاگر قبلا برام معنیِ آدم هایی رو داشت که بلند پرواز می کردن با قلم شون. ولی الآن انگار یه شغل هست مثل همه ی شغل های در آمد زا ی دیگه.
هنوز از اینستاگرام بدم میاد. این که اطلاعات سریع و راحت در آن رد و بدل میشن خوبه. ولی این که آدم هایی که نظرشون بدون هیچ تحلیلی هست فکر می کنن نیاز هست نظرشون رو به هزاران دنبال کننده شان دهند، مسخره است. البته که تماشای رفتار آدم ها در شبکه های اجتماعی خیلی جالبه. آدم ها حس می کنند در زندگی دیگران شریک هستند. و همه تنها تر غرق میشن در تنهایی شون.

این روز ها خبر های بد زیادی آمدند.
دیشب بابا آواز عمه اش را گوش می داد. آخرین بار که دیدم اش، بهم گفت تو جهانگردی؟ موندم چی جواب بدم گفت دیگه سفر نرو، درستو تموم کن و برات یه شوهر خوب پیدا میشه. حالا عمه جان هم زیر خاک هست و حنایی که بهم داده در کشوی کمد ام.

چند ماه پیش سر یکی از کلاس هام، باید می گفتم چی برام مهمه. گفتم شکست ها. چون کم کسی برام از شکست هاش و سختی ها صحبت کرده. این که چند بار جواب منفی گرفتن و جه شب ها بیدار بودن و فکر می کردن چه طور پول در بیارن. در ادامه به کلاس گفتم: من می ترسم از خوشبختی. چون فکر می کنم لیاقت اش رو ندارم و هر قله ی خوش بختیِ زندگیم، شروع درد های تازه هست. مثل خرگوش ها که صدای خطر میشنون و هوشیار به دنبال خطر می گردند، منم فکر می کنم هر لحظه از جایی و زمانی که انتظارش را نداشته ام، اتفاق شومی برام می افته،
ما فکر می کنیم مهم و خاصیم و بودنمون دز دنیا خیلی با اهمیته. نمی دونم با این موضوع موافقم یا مخالف.

به نظرم، نگی و مردانگی جفت شون انسان بودنه. هم یک زن نوازش دوست داره، هم یک مرد. هم یک زن دوست دارد حس کند بهش نیاز است، هم یک مرد. و هر دوی آن ها بسیار شکننده اند.
یکی از ترم سومی ها، یه مجموعه در مورد نگی داره عکاسی می کنه. عکساش ن جوانی را نشان می دهند که در خلسه ای هستند از معنویت و طبیعت. نمی شه که کل نگی رو به همین عکسای خوش گل خلاصه کرد.

امروز فهمیدم نمی تونم اسم سیمین رو برای دخترم استفاده کنم، اگر قرار باشد او در آلمان مدرسه رود. همانطور که آلمانی ها اسم مرا هیچ وقت درست تلفض نکردند، سیمین رو هم شاید خیلی غلط تلفض کنند. فکر کنم تقصیر خودمم بوده که اسمم رو با لهجه ی آلمانی همیشه معرفی کردم.

بدرود.


سلام.

این روز ها اخبار فقط از بیماری ای به نام کرونا میگه و تمام بحث ها دور یک ویروس کوچک اما خشن می چرخه. امسال، سالِ پیشرفت کاری من بود. و ۳ نمایشگاهم و یک سفر کاریم به خاطر کرونا لغو شدند. این برای من خیلی غم انگیز بود، چرا که آرزو هایم بر آورده شدند و سپس رفع شدند.
دانشگاهم تعطیل شد و باشگاه ها هم بستند. من قرنطینه ی خانگی رو جدی گرفته ام و خیلی ممنونم که هنوز تخت همایت خانواده ام هستم. خیلی ها بسیار نگران هستند که این روز ها چه گونه اجاره ی خانه شان را دهند.

هر چند این روز ها برای من سخت هستند، کم کم داره حالم بهتر میشه و خلاقیتم رشد می کنه. من آرام می شوم وقتی یادم می افتد که همه در قرنطینه هستند. چون دیگه فقط من نیستم که خانه مانده ام، بلکه همه و چیزی رو از دست نمی دم. مهمونی ای نیست، جشنی نیست و قراری نیست که ناراحت باشم از دست دادم اش.

فردا من ۲۴ ساله می شوم. وقتی عموم ۲۴ ساله بود، من هنوز دختر بچه ای بودم که هسرت ماجرا های هیجان انگیز عمویم را می خوردم. عموم منو می برد بیرون و دوست ها صمیم داشت حتی دوستی های آدم بزرگ ها حسرت بر انگیز بودند برایم. تمام کار هایشان در اصل. شب های بی خواب شان، خود خوری کردن هایشان، مهمونی هایشان و مسئولیت پزیریشون.
مدتی هم فکر می کنم به بچه ها که آیا دوست دارند این قدر ضعیف هستند یا دوست داشتند بزرگ باشن. چون وقتی نو جوان بودم، دلم برای کودکیم تنگ شده بود. اما به نظرم دوست دارند آن ها هم بزرگ شوند. چون دوست دارند راه بروند هر چه زودتر و حتی ناراحت میشن که بهشون بگیم کوچولو.
و الآن که دیگه بزرگ شدم، می دونم که آدم بزرگ ها هم خیلی نمی دونن دارن چی کار می کنند و مثل من شکننده هستند.

تولدت مبارک بانوش!

بدرود.


سلام.

ققنوس آنانی هستند که از خاکستر برمی خیزند و دوباره قوی بال می گشایند و زیبا و با شکوه در آسمان سفر می کنند. ققنوی آنانی هستند که برای آرزو هایشان می جنگند، برای عزیزانشان جانفشانی می کنند، آنانی که بر ظلم ایستادگی می کنند. همه ی آدم ها، ققنوس هستند. بار ها از خاکستر بر خواستم، دوباره پرواز خواهم کرد!

یادمون باشه که قصه ها بر مبنای واقعیت نوشته می شوند و ققنوس خود ماییم.

بدرود.


سلام.

ققنوس آنانی هستند که از خاکستر برمی خیزند و دوباره قوی بال می گشایند و زیبا و با شکوه در آسمان سفر می کنند. ققنوس آنانی هستند که برای آرزو هایشان می جنگند، برای عزیزانشان جانفشانی می کنند، آنانی که بر ظلم ایستادگی می کنند. همه ی آدم ها، ققنوس هستند. بار ها از خاکستر بر خواستم، دوباره پرواز خواهم کرد!

یادمون باشه که قصه ها بر مبنای واقعیت نوشته می شوند و ققنوس خود ماییم.

بدرود.


سلام!

از اون نوجوانی که آرزوش بود حس خوب داشته باشه و بالاخره در فضایی که حس راحتی داره، قرار بگیره، رسیدم به یه زنی که داره سعی می کنه از تخصص اش پول در بیاره. و الآن درک می کنم یاسِ تمام فارق التحصیلات دانشگاهی را که بیکار هستند با این که سال ها تلاش کردند برای آموزش تخصص شان. باید یاد خودم بندازم که من می توانم موفق شوم! من می توانم. تو هم می توانی. یادمون باشه.

بدرود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها